sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

تاسوعاو عاشورا

هفته گذشته (21/08/92) سه شنبه مرخصی گرفتم رفتیم خونه آبا ساناز خانم و مبین همش باهم درگیر بودند مبین سرماخورده بود و همش سرفه می کرد و سرحال نبود و به همین خاطر همش بهونه می گرفت و با هم سر هر چیزی دگیر بودید روز چهارشنبه تاسوعا رفتیم خونه دایی بابات. دایی بابا امد نشست تویی اتاق و از زیر فرش یه نایلون درآورد و چندتا شو خودش برداشت و بقیه اش رو پرت کرد برای سانازخانم، ساناز خانم ابرو کمونی هم شروع کرد به خوردن آن روز عاشورا هم خونه دایی مراسم بود رفتیم و روز جمعه هم ساعت 12 برگشتیم اما در راه برگشت نزدیک قزوین زنگ زدند که دایی فوت کرده و ما تصمیم گرفتیم که دوباره برگردیم ساعت 12:30 شب رسیدیم خونه آبا و روز بعد رفتیم مراسم...
28 آبان 1392

مسافرت به خونه مامانی و

امروز چهار شنبه 15/8/92 است هفته گذشته چهارشنبه رفتیم خونه مامانی ساناز خانم هم با خاله هاش بود. خاله فرخنده پنجشنبه بعدالظهر رفت خونه مادر شوهرش و ساناز کلی شاکی شده بود از دست محسن که چرا خاله شو برده. موقع برگشت دایی وحید هم برای خرید با ما آمد تهران شنبه صبح ساناز رفت مهدکودک موقعی که اومدیم خونه ساناز دنبال دایی وحید میگشت فکر می کرد دایی وحید هنوز خونه ماست روز یکشنبه عصر که از مهد کودک اومدی مرتب سرفه می کردی من و بابا بردیمت پیش دکتر لسانی برات دارو داد اما شب تا صبح همش سرفه کردی بابا مجبور شد نصف شب بره برات داور بگیره اما نتونست گیر بیاره دوباره ساعت 30/5 صبح رفتیم بیمارستان طالقانی برات آمپول دگزا زدیم روز دوشنبه هم من...
15 آبان 1392
1